• وبلاگ : کلبه بصيرت
  • يادداشت : کدام کوسه فرزند مرا خورد!
  • نظرات : 0 خصوصي ، 3 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    ديشب از چشمم بسيجي مي‌چکيد،


    از تمام شب «دوعيجي» مي‌چکيد


    باز باران شهيدان بود و من،


    باز شبهاي «مريوان» بود و من،


    دستهايم باز تا آهنج رفت،


    تا غروب «کربلاي پنج» رفت،


    يادهاي رفته ديشب هست شد،


    شعرم از جامي اثيري مست شد


    تا به اقيانوسهاي دوردست،


    همچنان رودي که مي‌پيوست شد،


    مثنوي در شيشه مجنون نشست،


    آن‌قدر نوشيد تا بدمست شد،


    اولين مصرع چو بر کاغذ دويد،


    آسمان در پيش رويم دست شد...


    يک‌نفر از ژرفناي آبها


    آمد و با ساقي‌ام همدست شد


    باز ديشب سينه‌ام بي‌تاب بود


    چشمهاتان را نگاهم قاب بود


    باز ديشب ديده، جيحون را گريست


    راز سبز عشق مجنون را گريست


    باز ديشب برکه‌ها دريا شدند


    عقده‌هاي ناگشوده وا شدند


    پاسخ

    بسيار عالي بود دوست عزيز! تشکر مي کنم از شعر زيبا و پر مغزتان.