بازدید امروز : 70
بازدید دیروز : 160
بسم الله الرحمن الرحیم
زیبایی چهره اش چشمگیر بود. محاسنی بلند و مشکی، صورتی کشیده و چشمانی سیاه و پوستی سفید و روشن. برق نگاهش بیننده را مسحور خود می کرد. از کودکی علاقه خاصی به داشتن قیافهای روحانی و معنوی داشت. بارها تصاویر و پیامهای رهبر مجاهدین را از شبکه های ماهوارهای دیده بود. کلام گیرایی داشت.
خواندن مدام آیات قرآن آن هم با حالت و صوت خوش در هر جمله ای که میگفت بر ابهت و جذابیتش می افزود. دیده بود که چگونه مردم برایش از جان و دل احترام می گذارند خیلی او را نمی شناخت. فقط گه گاهی از پسر عمویش چیزهایی به گوشش خورده بود. تصمیم گرفت به گروهشان بپیوندد.
در اولین دیدار مستقیمش با رهبر مجاهدین چهره جهادیاش عشق و علاقه و ارادتش را به او صد چندان کرد. نحوه کار با انواع سلاح را آموخت. دوره فشرده رزم چریکی و کار با انواع سلاح و مهمات را یاد گرفت. احساس می کرد در جنگهای صدر اسلام و در صف مجاهدین و صحابه در برابر مشرکین و کفار قرار دارد. لحظه شماری می کرد تا هر چه زودتر با دریدن سینه این کفار پلید و دشمنان صحابه مجوز بهشت ابدی را کسب کند!
وارد روستا که شدند با تصرف منطقه او را مامور پاکسازی بخشهای مسکونی پایین دهکده را به او محول کردند. خانه ای با معماری زیبا توجهش را جلب کرد. دود باروت و آتش موشکها دیدش را کم کرده بود. کمی صبر کرد تا مقداری از دود و گرد و خاک کاسته شود و شعاع دیدش بیشتر شود. هنوز بوی خون و تصویر تکه های بدن کشته ها و دیوارهای سوراخ سوارخ شده فضایی دلهره آور و مشمئز کننده بوجود آورده بود. می خواست بالا بیاورد.
در حال زیر و رو کردن اسباب و اساس خانه بود. جنازه زن جوانی با کودکی در بغلش توجهش را جلب کرد. کودک هنوز نیمه جانی در بدن داشت بر بدن مادر چنگ می زد و ناله می کرد. گوشه اتاق کنار دیواری منهدم شده میان تعدادی کتاب که روی زمین پخش شده بود چیزی دید که به نظرش عجیب آمد.
زیر تکه های آجر و تلی خاک عبارت زیبای "قرآن کریم" به خط عثمان طاها و رنگی طلایی از زیر گرد و خاک و سیمان خود نمایی می کرد. قرآن را برداشت و بوسید و ورق زد. آخر کتاب تصویری از زن و مردی جوان جلب توجه می کرد که در برابر قبه سبز نبوی در مدینه منوره عکس یادگاری گرفته بودند. پایین عکس نوشته بود: آغاز اولین فصل بهار زندگی.
تلاشش بی فایده بود. هیچ مدرکی مبنی بر کفر و شرک و بت پرستیشان پیدا نکرد. می خواست ته دلش کمی آرامش وجدان پیدا کند برای ادامه جهاد مقدسش با کفار و کشتاربیرحمانهشان! بهشتی را که با همه لذتها و اماکاناتش در عالم خیالاتش ساخته بود و برای به ورود به آن دست از پا نمی شناخت در برابر دیدگانش آرام آرام رنگ می باخت.
تصمیم گرفت برگردد اما...به یاد چند هزار دلاری افتاد که قرار بود ماه به ماه در قبال خدمتش دست پاداش بگیرد. یاد روزهایی فلاکت و بدبختی و فقر و بیکاریش افتاد. پاهایش سست شد. ماند اما اینبار برای سرهای بیشتر جایزه هم می گرفت. اولین دلارها را که دریافت کرد دیگر رفتن به بهشت برایش جاذبه ای نداشت. در حالیکه طلا و جواهرات جنازه ها را حریصانه از بدن بی جان جنازه ها جدا می کرد با خودش زمزمه می کرد: سکه نقد به از بهشت نسیه!
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
لینک دوستان
آوای آشنا
فهرست موضوعی یادداشت ها
اشتراک