بازدید امروز : 100
بازدید دیروز : 120
بسم الله الرحمن الرحیم
جلوی در که رسید دست تو جیبش کرد. ای داد بیداد! کلیدام یادم رفته! حالا چه خاکی تو سرم کنم. ناراحت و مستاصل مسیر رفته رو برگشت. هیچ ماشین و آدمی زادی اون اطراف پیداش نبود و فقط گه گاهی صدای زوزه ای از دور و به دنبالش پارس سگی سکوت می شکست. برگشت به طرف جاده تا بلکه ماشینی دربست بگیره و برگرده. دو سه متری مونده بود که به اسفالت جاده اصلی برسه که... ناگهان پاش به چیزی خورد با پهلو زمین خورد. خاک تازه و نرم اما سرد از شدت زمین خوردنش کاسته بود اما درد شدیدی تو پهلوش احساس کرد.
دستش رو زیر بدنش کشید. دستش با لبه تیز و دندانه دار شیشه نوشابه شکسته آشنا شد. شیشه شکسته را از لای زخم بیرون کشید و با دیدن لکه های خون روی تیغه تیز لبه شیشه نوشابه آه از نهادش بلند شد و در همان حال دردی سوزنده در سراسر تنش دوید. دستانش می لرزید و مدام زیر لب به باعث و بانی این کار نفرین و لعن حواله میکرد.می گفت: لعنت به هر چی مردم آزار نامسلمونه. آخه جا قحط بود اینجا شیشه شکسته ریختن! دائم سرشو می چرخوند و اطراف می پایید.
ترس، سرما، ضعف تنهایی حالتی بهش دست داده بود که خیال می کرد در عالم برزخ سیر میکند. مدام یاد مرگ تنش را می لرزاند. خدا خدا می کرد کسی از راه برسه و با یک استکان چای داغ یخ تنهایی و ترسش و باز کنه. نیم خیز شد و دستش را روی زانویش گرفت خواست بلند بشه اما درد دست بردار نبود چهار ستون فقراتش تیر کشید و دوباره زمین خورد. اتوموبیلها به سرعت و با بی تفاوتی از کنارش عبور و میکردند فریاد و ناله اش توی نعره پر دود موتور اتوموبیلها گم می شد.
به پشت خوابید و به آسمون خیره شد. سیاهی قیرگون آسمون و لکههای درخشان ستاره او را به یاد تخته سیاه تازه کلاسشان در دوره ابتدایی انداخت. همه بچهها شوق و زوقشان آن روز فقط این بود که روی سطح صاف و سیاهی یک دست تخته سیاه جدید کلاس با گچ سفید چیزی بکشند و خط خطی کردن را تمرین کنند.
خانم معلم دائم مراقب بود که بچه های شر کلاس به تخته آسیبی نرسونند. حتی به در و دیوار کلاس هم حساس بود و دوست نداشت کسی به ساختمان کلاس بی احترامی کنه. برام این رفتار معلم عجیب و جالب بود. به خاطر همین حساسیت خانم معلم چند تا از بچه های شر کلاس برای آزار و اذیت خانم معلم هم که شده به در کلاس لگد می زدند و حتی یکبار تصمیم گرفتند درب کلاس را دستکاری کنند تا با ورود معلم بیافته روی اونو...اما خانم معلم با صبر و مدارا تلاش می کرد اونها رو از این کار منع کنه. اون مرتب از احترام و قداست معلم و کلاس می گفت.
چند وقتی بود که از خانم معلم خبری نداشت. شنیده بود که به خاطر بیماری سخت و صعب العلاجی زودتر از موعد بازنشسته شده و بی خبر به جایی نامعلوم سفر کرده. بعضیها جور دیگهای فکر میکردند مرگشو عادی نمیدونستن. نزدیک خونه اش یه ماشین بهش میزنه و... راننده تن زخمی و درهم شکسته معلم وسط کوچه رها کرده فرار کرده. آنقدر مردانگی نداشت که پای کارش بایستد و جرمش را به گردن بگیرد یا حداقل کمکی کند. به خاطر دیر رسیدن آمبولانس و خونریزی شدید از دنیا رفته. مدتی به خاطر همین قضیه دل و دماغ هیچکس و هیچ کاریو نداشت.
دستی به پهلوش کشید. درد و خونریزی باعث ضعف بیشترش شده بود و حتی حال ناله کردن هم نداشت. به فکر خودش نبود یاد بچه هاش افتاد که باید اگه زودتر خودشو به خونه نرسونه ترس و نگرانی بچه ها بیشتر آذارش می داد. چیزی به اذان صبح نمونده بود. بندگوی مسجد خش خش کنان شروع کرد به پخش مناجاتی ملایم و سوزناک قبل اذان: السلام علیک یا ایتها الصدیقه الشهیده...دلش لرزید و اشک توی چشماش جمع شد. تازه یادش افتاد که ایام فاطمیه هستش.
تازگیها زیاد تو اینترنت پرسه میزد و چیزایی و رو میدید و می شنید که براش تازگی داشت و با اعتقاداتش جور در نمی اومد. با چند نفر دوست شده بود که هر روز به شبهههای تازه ته دلشو خالی میکردند. چه شهادتی؟ چه عصمتی؟ کی گفته درو سوزوندن و پهلو شکستن...؟ توسل به اهل بیت شرکه و... روزی نبود که شک و تردیدی جدیدی رو تو صحن دلش نکارن و افکارشو آلوده نکنند. انگار که مامور شده بودند که اونو از اعتقاداتش بیزار کنند. دیگه مثل سابق نبود. شور و شوق و علاقه برای شرکت تومجالس روضه و ذکر مصیبت مثل سابق نبود. تنهایی و درموندگی و غصه دوری از مجالس روضه فاطمیه. با خودش عهد کرد که اگه نجات پیدا کنه سلامتیش دوباره برگده قربونی نذر مجلس روضه حضرت کنه.
چشماشو باز کرد. روی تخت بیمارستان افتاده بود. پرستار جوانی بالای سرش ایستاده بود و داشت سرم عوض می کرد که ناغافل نگاهشون به هم گره خورد. با تقلا و فشار دستشو بالا آورد و با اشاره پرستارو صدا کرد. پرستار خم شد. پرسید: منو کی اورده اینجا؟ چه مدته اینجام؟...پشت سر هم سوال می کرد که پرستار دستشو به نشانه سکوت به دهانش نزدیک کرد و بعد با ارامی گفت: چیزی نیست. حالت خوب میشه. دو شب پیش یه روحانی سیدی تورو اینجا آورد. نزدیک مسجد و موقع برگشتن از نماز متوجه صدات میشه اورژانس خبر می کنه...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
لینک دوستان
آوای آشنا
فهرست موضوعی یادداشت ها
اشتراک