بازدید امروز : 120
بازدید دیروز : 118
ظهور کوروش و آغاز تأثیرگذاری پارسیان بر معادلات جهان قسمت سوم
پروفسور بروسیس گاهنامه نبونئید را اینگونه برمی شمرند که تقریباً ماجرا را روشن می سازد :
« [ سطرهای 13-12 ] در ماه تشریتو (سپتامبر/اکتبر=مهر) وقتی کوروش جنگ کرد در اوپیس (ساحل؟) دجله بر ضد سپاه اکد ، مردم اکد [ سطر 14 ] عقب نشینی کردند . او غارت کرد (و) مردم را کشت . در روز چهاردهم سیپار تصرف شد بدون جنگ [ سطر 15 ] نبونئید گریخت . در روز شانزدهم(12 اکتبر=20 مهر) اوگبارو فرمانروا گوتی و سپاه کوروش [ سطر 16-17 ] وارد بابل شد بدون جنگ.» (گاهنامه نبونئید ، ستون 3 ، سطرهای 12-17)
کتاب “The Persians” اثر Maria Brosius چاپ انتشارات روتلج (Routledge , Great Britain) به سال 2006 بازمی گردد و در نتیجه با آخرین تحقیقات زبانشناسی و تاریخی مطابق است .
ایشان در ادامه می نویسند :
«شاه نبونئید در مواجهه با چنین نمایش قدرتی به بابل گریخت که در آنجا اسیر و زندانی شد.بابل نیز مانند سیپار تسلیم کوروش شد. در 29 اکتبر(هفتم آبان) 539 کوروش با تشریفات رسمی وارد بابل شد و خود را شاه جدید ِ آنان خواند که با حمایت خدای شهر یعنی مردوخ (مردوک) قدرت را به دست گرفته است»(برگه 24)
مسیرحرکت کوروش دوم به اپیس و بابل
گریسون مینویسد :
«پس از نبرد (قتل عام اپیس) ، ارتش پارسی بابلیان شکست خورده را چپاول کردند»
(Grayson, Assyrian and Babylonian Chronicles. Locust Valley, NY: JJ Augustin, 1975)
"لیسبت" در کتاب بسیار جالب "کاهن و شاه بزرگ : روابط معبد-دربار ، در امپراطوری هخامنشیان " می نویسد :
« کوروش مسیرش را در امتداد رودخانه به اپیس ادامه داد ، ارتش بابلی شامل مردم و ارتش اکد که از شهر دفاع می کرد ، فرار کرد . کوروش شهر آنجا را تخریب و شهر را غارت کرد و ساکنین ِ باقیمانده را ذبح کرد ... محوطه معبد اسگیله در برابر حمله پارسیان مقاومت کرد ، این همان کاری را که در اپیس انجام شده بود تلقین میکرد ، ذبح و قتل عام تمام مدافعان اسگیله » (برگه 24 )
وی در پاورقی می نویسد که :
غارت شامل خدایان شهر هم میشده است. در بن مایه بزرگ دیگری ترجمه ای اینچنینی به چشم می خورد : «در ماه تیشری ، زمانیکه کوروش در اپیس در رود دجله علیه یگانهای اکدی جنگ کرد ، او مردم اکد را بوسیله یک حریق بزرگ نابود کرد ، او مردم را به مرگ برد»
Raymond Philip Dougherty, Nabonidus and Belshazzar, (Yale Oriental Series Researches, Vol. 15. New Haven, Conn: Yale University Press, 1929, pp. 169-170. http://www.amazon.com/Nabonidus-Belshazzar-Neo-Babylonian-Oriental-Researches-Volume/dp/B000M9MGX8
پروفسور ویسهوفر در کتاب وزین و معروفشان "ایران باستان" ، سالنامه بابلی را اینطور ترجمه میکنند :
«در ماه تیشری ، زمانیکه کوروش در "نبرد اوپیس" در سواحل دجله علیه ارتش اکدی جنگید ، مردم اکد [سربازان] عقب نشینی کردند ، او [سیروس] به غنیمت برد و مردم اسیر را کشت» (برگه 50 از متن اصلی)
خانم پروفسور "آملی کورت" نیز در کتاب معروف خود "هخامنشیان" لوح بابلی را اینگونه ترجمه می کنند :
«در ماه تیشری ، زمانیکه کورش در اوپیس واقع در ساحل دجله با ارتش بابل نبرد کرد، مردم اکد عقب نشستند و او [کوروش] به تاراج و کشتار مردم پرداخت»
(برگه 41 از ترجمه فارسی »
"جیمز ماکسول" در کتاب "تاریخ اسرائیل باستانی" می نویسد :
«در سپتامبر 539 (ق.م) ارتش بابلی در اپیس شکست خورد و شهر باستانی ِ اکد تخریب شد و سکنه آن بوسیله کوروش ذبح و قتل عام شدند»(برگه 439)
کوروش در سرحدات شرقی و غربی حکومت خود دو نمونه به یاد ماندنی برجای گذارد ، نمونه اول در سرحدات غربی تخریب و کشتار بربرانه اوپیس است و نمونه دوم که در سرحدات شرقی روی داده و بنده ندیدم تابحال ایرانیان بدان اشاره کرده باشد با خاک یکسان کردن شهر کاپیسا یا بگرام-احتمالاً حوالی قندهار یا سمرقند- است ،
در کتاب "تاریخ باستان کمبریج : پارس ، یونان و مدیترانه غربی" نکته مهمی درج شده است :
« اینکه شاه پارسی (کوروش) شمال را از طریق آراکوسیا طی می کرد ، بوسیله یک جمله در "تاریخ طبیعی پلینی" تأیید میشود : کوروش شهر کاپیسا را تخریب کرد» (برگه 198)
در واقع جمله "پلینی بزرگ" در کتاب عظیمش "تاریخ طبیعی" واضح است :
«کاپیسا یی که بوسیله کوروش ویران شد» (Capisa, which was destroyed by Cyrus )
نئارخوس دریاسالار الکساندر ثبت کرده است که :
«کوروش فرماندهی لشکرکشی علیه سرزمین هندی ها را بر عهده گرفت و در حمله بدانسو بخش بزرگی از لشکر خود را به دلیل صحرا و مشکلات راه در گدروسیا از دست داد ، اگر به گزارش های محلی اعتنا کنیم فقط کوروش و تنها 7 تن دیگر از کل لشکر باقی ماندند»
کوروش کرانه های شرقی و دراگیان ، آریان ، آرخوتی ("کاپیسا" در آرخوتی) ، گدروسیان و گندریان و جنوب کابل در رود سند را فتح کرد و باج و خراجهایی را به اکواکاس در شمال کابل تحمیل کرد ، در گذر از صحرای گدروسیا به سمت هند دچار مشکل شد ، آریاسپی ها همسایه گدروسیان - که بخاطر کمک به کوروش بعداً "نیکوکاران" نامیده شدند - 30 هزار واگن آذوقه برای او می فرستند ،
آریانوس میگوید این آریاسپی ها بعداً کوروش را در حمله به سکاها کمک کردند.
زمانیکه کوروش عزم ماساگتها و سکاها میکند ، ظاهراً به دلیلی که هرودوت ذکر نکرده است اما از حوادث رخ داده برای کوروش در شرق می فهمیم که سپاه او به حداقل میزان کاهش یافته و کوروش می بایست با روش های نرم تری به فتوحات خود ادامه می داد ، به ملکه ماساگتها به نام "توموروس" پیام می دهد و طالب ازدواج با او میشود ( عملی که گویا بعدها داریوش هم از آن خواست پیروی کند ) ملکه سکاها به نیت کوروش پی می برد و حتی باز به دلیلی که هرودوت ذکر نکرده یعنی به دلیل "تلفات جانی بسیار زیاد ارتش کوروش در صحرای گدروسیا" از مواجهه با ارتش تلقلیل یافته کوروش که با ارتش "نیکوکاران" (Benefactors) قوت یافته بود ، بیم به خود راه نمی دهد و برای او پیغامی بدین مضمون می فرستد :
«ای پادشاه مادی ها ، تو را نصیحت میکنم که از این کار دست بداری ، چون به هیچ روی جای اعتماد و یقین نیست که اقدام تو سرانجام مطلوبی داشته باشد . به فرمانروائی بر قوم و ملت خویش خرسند باشد و سلطنت مرا نیز بر طایفه خودم روادار ، افسوس که حرفم را نخواهی شنود زیرا به آنچه کمتر از همه چیز توجه داری زندگی در صلح و صفا است.»(کتاب اول : 99)
نزاع میان این دو درمیگیرد ، ابتدا پسر توموروس با فریب به دست کوروش می افتد و سپس خودکشی میکند ، بعد خود کوروش در میدان جنگ از پا درمی آید ، سر کوروش از تنش جدا میشود و ملکه توموروس سر او را در تشتی از خون می گذارد. توموروس پیشتر به او اخطار کرده بود که :
«پندم را بپذیر و او (فرزندم) را رها کن و بی این که زیان ببینی از بوم و بر ما دور شو . اگر چنین نکنی به ایزد خورشید سوگند ، که هر اندازه تشنه ی خون باشی از خون سیرت خواهم کرد" ( قوم های کهن در آسیای مرکزی و فلات ایران - رقیه بهزادی : 97)
Tomyris به او میگوید :
«من تهدیدی که به تو کرده بودم را بخوبی عملی ساختم و تو را از خون خودت سیراب کردم»
اکثر مورخین به کشته شدن کوروش در جنگ یا بر اثر زخمی شدن دلالت دارند ، تنها روایت ِ خیالی گزنفون است که مرگی عاطفی را برای او ترسیم میکند که طبق آن در یکی از خیال پردازانه ترین فقرات « کوروپدیا » ، گزنفون میگوید که کوروش شبی در کاخ در پارس آرمیده بود که شبحی vision به دیدگانش آمد که به او فرمان می دهد « آماده باش ! » ، چرا که هنگام فراق است ، کوروش برای استجابت این فرمان آماده شده ، دست به قربانی کردن حیوانات می زند و سپس پسرانش را که در این هنگام در پیش وی به سرمیبردند ، احضار کرده و به آنها وصیت می نماید.(Cyrodaedia . II , 423)
کتزیاس در مورد مرگ کوروش می نویسد : «6.سه روز بعد از زخمی شدن مرد 7. وی سی سال سلطنت کرد»(فوتیوس ، 39)
"اوزیه بیوس" نیز سلطنت کوروش را چیزی در همین حدود می داند و اعتقاد دارد او در جنگ کشته شد.
"دیودوروس سیسیلی" در مورد پایان کار کوروش دوم می نویسد : «کوروش ، پادشاه پارسیان ، که در زمان خود از دیگر پادشاهان قدرتمندتر بود ، پس از اعزام سپاهی گران علیه اسکیتها -سکاها-، شکست خورده به اسارت در آمد و توسط ملکه این سرزمین مصلوب شد» (کتاب دوم از کتابخانه های تاریخی دیودور ، بند 44)
برسوس کاهن مردوک نیز اعتقاد دارد او در جنگ با پارتیان کشته شد.
چنانچه "پروفسور گیرشمن" در "ایران از آغاز تا اسلام" میگوید ، سکائیه و پارتیان (اشکانیان) از یک قوم بودند.
ما در اینجا تقریباً تمام سیر تاریخی دوران صعود هخامنشی از کوروش دوم را بررسی کردیم .
چنانچه هرودوت میگوید : «پارسها عقیده دارند که منشأ خصومت و دشمنی آنان با یونانیان ، اشغال ایلیون بوسیله یونانیان بوده است»
و باز پیشتر هرودوت می نویسد که :
«پاریس پسر پریام بر آن شد تا دختری را از یونان برباید بدان امید که چون تا آن زمان بازخواستی درکار نبوده ، از آن پس نیز نخواهد بود ، بنابراین هلن را با خود می برد ، یونانیان نخست تقاضای استراداد هلن را می کنند ، ولی پاسخ می شنوند که چون اقدامی برای پس دادن مدا صورت نگرفته است ، هلن نیز بازفرستاده نخواهد شد» این مغالطه ای از سوی ترویا بوده است چون "مدا –دختر پادشاه مدآ- و اروپه-دختر پادشاه فنیقیه-" به خاطر ربوده شده "ایو" –دختر پادشاه آرگوس : یکی از اقوام یونانی- گروگان گرفته شدند ، هرچند بعدها چنانچه هرودوت میگوید فنیقیان برای کم کردن شرم ِ ربودن "ایو" داستانی درست کردند و مدعی شدند ایو خودش به سبب آبستن شدن خود را به دست دزدان دریایی فنیقیه سپرد !
یکی از اشتباهات هرودوت در کتاب اول این است که در ذیل عنوان "عادات پارسیان" می نویسد :
«هیچ قوم و ملتی مثل ایرانیان راه و رسم بیگانه را زود و آسان فرا نمیگیرند ، از میان این نوآوری ها همجنس گرایی است که از یونانیان آموخته اند»(کتاب اول : 75)
ولی هلانیکوس مورخ معاصر هرودوت می نویسد که :
«این بابلیان بودند که رسم همجنسگرایی را در ایران رواج دادند.»(فقره 69)
حال در اینجا بد نیست به فراخور بحث ، به مطالبی از امیرمهدی بدیع در "یونانیان و بربرها" و افلاطون در "قوانین" بپردازیم و سپس مسئله یهود و کوروش . بدیع در جلد اول که در واقع سوگنامه و دردنامه کتابش محسوب میشود ابتدا گله میکند که چرا از پیروزی یونانیان بر ایرانیان بعنوان "پیروزی روح بر ماده" و "تمدن بر توحش" که "آینده جهان و آزادی را نجات داده است" یاد می کنند(ترجمه شادروان احمد آرام ، برگه 10) و می نویسند :
«ایران از بیست و پنج قرن پیش به این طرف همیشه دانسته است که چگونه با فضایل و اخلاق نیک و شکل زندگی ، تمام کسانی را که راه شناسایی آنرا پیدا کرده اند تحت تأثیر قرار دهد . این تمدنی است که در برابر آشور و کلده و مصر فراعنه و حکومتهای آتن و اسپارت و تبای و تفوق مقدونی و روم و روم شرقی ایستاده و زوال آنها را شاهد بوده است ، بی آنکه چیزی از محاسن و فضایل اساسی خود را از دست بدهد و بی آنکه هیچگاه از اینکه تمدنی ایرانی باشد بازایستد» (ج1 ، برگه های 24-25)
در اینجا پیش از ادامه لازم است سه نکته مهم را به خوانندگان گرامی و پژوهشگران عرصه تاریخ جهان یادآور شوم :
1.اول اینکه هرگاه دیدید یک مورخ یا محقق (چه ایرانی چه اروپایی) برای بازگوکردن سخنان تاریخی ابتدا یک عریضه و گلایه و سخنرانی غرائی ترتیب می دهد ؛ بدانید و هوشیار باشید که تله ای پهن شده است و بلافاصله می خواهد مغالطات مشکوکی را بیان کند و این سخنان جنبه آماده سازی روانی برای پذیرش سخنان بعدی است . معروفترین این مغالطه گران آقایان شاپور شهبازی و امیرمهدی بدیع هستند ، کتب هردوی اینها را که بنگرید به ازای هر چهل خط ، دو سطر تاریخ می بینید و 38 سطر مملو از آماده سازی روانی با تمجید از خودی ها (یعنی آنهایی که فقط از ایرانیان تمجید کرده اند و این یعنی "حقیقت گو" هستند ! ) و توهین و تهمت های گسترده به غیرخودی ها (که راه شناسایی این غیرخودی ها اینطور است که اینگونه مورد خطاب قرار میگیرند : مزدوران غربی ، مداحان اسکندر و یونان و فیلیپ ، قلب کننده تاریخ ، مغرض و توطئه گر ، جاسوسان نفوذی و عبارتهای اینچنینی که بخصوص در کتب این دو تن نامبرده فراوان دیده میشود)
2. نکته دوم اینکه بدانید یک محقق متعصب ایرانی (اخیراً تعداد محققین غیرمتعصب ایرانی رو به افزایش است) از هیچ مورخ یونانی تمجید نمی کند مگر اینکه بخواهد از او برای رد و تکذیب یک مورخ یونانی دیگر کمک بگیرد و سلام هیچ گرگی بی طمع نیست ، در واقع مورخین تاریخ برای پژوهشگران آلت دستی هستند که : "بایستی تنها به وظیفه تاریخی-انسانی خود که آنهم "ستایش ایران" است ، عمل کنند " . افلاطون تا زمانیکه از ایرانیان تمجید می کند "دانشمند بلند پایه" خطاب میشود ولی هنگامیکه از پدران خود در ماراتون به نیکی یاد میکند میشود "جزء یونانیان مغرض و غالی" .
3.هرجا در ترجمه های کتب یونانیان یا ترجمه کتب محققین اروپایی معاصر دیدید تعریف و تمجید از شاهان ایرانی از یکی-دو لغت فراتر رفته و به 3 لغت یا با جملات طولانی به درازا کشیده شد بدانید ادامه داستان را دارید از زبان مترجم میخوانید! این اتفاق در ترجمه های ذبیح الله منصوری ، مرتضی ثاقب فر و رضا مشایخی زیاد اتفاق افتاده است تا جاییکه امروز محققین بی طرف ایرانی ما که ترجمه های ایشان را با اصل آثار مقایسه کرده اند متوجه ناهمخوانی ها و اضافات بسیاری شده اند، "کوروشنامه گزنفون" با ترجمه مشایخی و "تواریخ هرودوت" با ترجمه ثاقب فر و مجموعه "سرزمین جاوید" با ترجمه ذبیح الله منصوری از نمونه های برجسته این دستکاری ها و اضافات هستند.
همانطور که دیدیم از طرف امیرمهدی بدیع بیان شد :
« (ایران) تمدنی است که در برابر (بخوانید کل دنیا ) ایستاده و زوال آنها را شاهد بوده است ، بی آنکه چیزی از محاسن و فضایل اساسی خود را از دست بدهد و بی آنکه هیچگاه از اینکه تمدنی ایرانی باشد بازایستد» (ج1 ، برگه های 24-25)
آیا واقعاً چنین است ؟ آیا صرف "ثبات" دارای ارزش است ؟ در اینصورت قبایل بدوی از ایران برترند چون ایرانیان پس از تمدن اسلامی به زوال رفتند و پس از هخامنشیان قدم به قدم وسعت امپراطوری آنان کم و کمتر شد تا اینکه امروز حتی از عربستان (تازیان) هم کمتر است ، درحالیکه برخی قبایل امروزی آمازونی یا آفریقایی چندین هزار سال است از "ثبات کامل" برخوردارند. ولی قطعاً آقای بدیع چنین چیزی را در نظر ندارند ،
ایشان بر یک روحیه ایرانی گری که همچون "اثیر" بر بستر تاریخ ایران تا به امروز روان بوده تأکید دارند ، شاید چیزی شبیه به حفظ "هویت ملی" ، ولی آیا مثلاً مصریان یا یونانیان از چنین چیزی بی بهره بودند ؟ آیا به صرف اینکه یونان توسط روم اشغال شد به منظور پایان روحیه ملی یونانیان است ؟ آیا مصریان و بابلیان که در طول 230-250 سال امپراطوری هخامنشی بیش از 6 بار علیه حکومت پارسی به پا خاستند و هربار معابدشان بطور کامل (بجز معابد یهودی) ویران میشد و مردمشان بلافاصله سرکوب میشدند ، از "هویت و تمدن ملی" برخوردار نبودند ؟ "بابل و مصر و لیدیا" شکوهمند که تا پیش از ورود کوروش در بین النهرین بساط تمدنی سترگ برای خود داشتند چگونه است که یکباره با ورود هخامنشیان از صحنه تاریخ خارج میشوند و "بابل و شوش متمدن" میشوند "بابل و شوش شورشی" و مصر فقط دوباره زمانی در عرصه فرهنگ سربر می آورد که "ناجی مصریان" (تلقی خود مصریان) الکساندربزرگ به امپراطوری ایرانیان خاتمه می دهد و اسکندریه روی رونق بخود میگیرد ؟ امپراطوری ایران (از هخامنشیان تا ساسانیان) همواره ملل زیر سلطه شان را با سرکوب و زور تحت انقیاد در می آوردند ،
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
لینک دوستان
آوای آشنا
فهرست موضوعی یادداشت ها
اشتراک