بازدید امروز : 106
بازدید دیروز : 118
بسم الله الرحمن الرحیم
چشم ها به عقربه های ساعت دوخته شده. بچه ها همه ساکتند. هیچکس پلک هم نمیزند. همه نگران هستند بی تاب و بی قرار. اما شبنم کوچولو بی تاب تر. نکند اتفاقی افتاده باشد. نکند مشکلی برایشان پیش آمده. پس چرا شروع نمی شود؟ نکند قطعی برق، خرابی...تیک تاک تیک تاک تیک تاک. تپلش قلبها تندتر می شود. عقربه های ساعت گویا نای حرکت ندارند. شاید هم لج کرده اند و به همدیگر پشت پا میزنند تا دیرتر به زمان مقرر برسند. تیک تاک تیک تاک....نفس ها در سینه ها حبس شده. سعید در حالیکه با حوله دستهایش را خشک میکند به سمت طاقچه رفته و قران را می بوسد بر میدارد و باز میکند. شبنم کوچولو با دیدن پدرش در حالیکه دستهایش را به نشانه عصبانیت تکان تکان میدهد و به حالت اعتراض پاهایش بر زمین می کوبد اخم کنان به طرف پدرش می دود و غرغر میکند: بابا! آخه یعنی چی؟ چرا انقدر معطلش کردن؟ چرا انقدر دیر؟ مگه الان وقتش نیست؟ خسته شدیم از بس منتظر موندیم. اه...! سعید سری با افسوس تکان میدهد می گوید: نه دخترم انقدر بد قول نبودن. نمیدونم چرا امروز انقدر دیر کردن!
صدای خش خش بلندگوی قدیمی و خسته مسجد بلند می شود. الله اکبر الله اکبر الله...
صدا اذان بلند و بلندتر میشود. نسیم کوچولو دست روی گوشهایش می گذارد دادش به هوا میرود. سعید بلند می شود تا پنجره را ببندد. نزدیک پنجره که میرسد صدائی از داخل کوچه توجهش را جلب میکند. چشمش به پیر مرد و پیره زنی می افتد که در تاریکی شب و از لابلای درختها مثل نسیم ارام قدم بر میدارند و پیدا و پنهان می شوند. باد ملایمی در اطرافشان می پیچد و گوشه چادر نماز سفید پیره زن را به بازی میگیرد. پیره زن تلاش میکند که چادرش را با دست کنترل کند اما فایده ای ندارد و باد با سماجت آنها را همراهی میکند و گه گاهی هم گوشه چادر را به سمت پیره مرد میبرد. پیره زن حرکاتش با وقار و سنگینی خاصی همراه است اما موج سواری نسیم در دریای چادر سفید پیره زن به حرکاتش نشاطی معنوی می بخشد. گویا روی قایقی از سلسله ابرها به سوی آسمان شناور است. پیره مرد آهسته تر از پیره زن قام بر میدارد. پشت خمیده پیره گویا کپه ای از زمین است که از حرکتش می کاهد. اما انعکاس گه گاه نور تیر چراغ برق روی چادر پیره زن موهای سفید و بلند مرد را درخشانتر و زیباتر نشان میدهد. سعید با نگاهش رد انعکاس نور سفید رد پای آن دو را از لابلای درختان که گویا مثل ستارگان در حال چشک زدن هستند تعقیب میکند. هر چه دورتر می شوند به مبداء صدای اذان نزدیکتر میشوند. گویا پژواک صدای اذان در سکوت کوچه و با ضرباهنگ صدای قدمهای هماهنگ دو زوج پیر پیچیدن نسیم ملایم نیمه شب در میان شاخ و برگ خفته درختان سمفونی الهی را می نوزاند.
دو پیر در انتهای کوچه و در گردش درختان به سمت مسجد ناپدید می شوند و اما نه هنوز. امتداد نور چادر زن ناپدید نشده که نور آخرین چراغ برق با نور گنبد و گلدسته و صدای ملکوتی اذان، مرغ کنجکاو نگاه سعید را به سمت آسمان بالا پر میدهند. نگاه سعید با اذان اوج می گیرد. نگاه بی تاب سعید با سمفونی کوچک زمین رقص کنان کنان غرق در دریای بی پایان ستاره ها میشود. کهکشانها هم انگار با صدای هر فراز و فرود نغمه اذان موج بر میدارند و بالا میروند دستی به دعا می افشانند و صحیفه مناجات را کامل میکنند. سعید آهی از ته می کشد و با خود زمزمه میکند: خوشا به حالشان! خوشا به سعادتشان! ناگهان صدای بالا پردین و فریاد شادی دخترش توجهش را جلب میکند: بابا! بابا! زود باش بیا شروع شد.
سعید بر میگردد و می نشیند و زانو بغل میکند به سمتی که دخترش اشاره میکند خیره میشود.
همه ساکت میشوند. صدایی به تنهایی بر اتاق حکومت میکند: با عرض پوزش از اشکالی که در زمان پخش برنامه ها بوجود آمد از شما بینندگاه عزیز به تماشای قسمت ... سریال زیبا و پر طرفدار مناسبتی ماه مبارک رمضان دعوت می کنیم....
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
لینک دوستان
آوای آشنا
فهرست موضوعی یادداشت ها
اشتراک