بازدید امروز : 103
بازدید دیروز : 122
بسم الله الرحمن الرحیم
جلوی در که رسید دست تو جیبش کرد. ای داد بیداد! کلیدام یادم رفته! حالا چه خاکی تو سرم کنم. ناراحت و مستاصل مسیر رفته رو برگشت. هیچ ماشین و آدمی زادی اون اطراف پیداش نبود و فقط گه گاهی صدای زوزه ای از دور و به دنبالش پارس سگی سکوت می شکست. برگشت به طرف جاده تا بلکه ماشینی دربست بگیره و برگرده. دو سه متری مونده بود که به اسفالت جاده اصلی برسه که... ناگهان پاش به چیزی خورد با پهلو زمین خورد. خاک تازه و نرم اما سرد از شدت زمین خوردنش کاسته بود اما درد شدیدی تو پهلوش احساس کرد.
دستش رو زیر بدنش کشید. دستش با لبه تیز و دندانه دار شیشه نوشابه شکسته آشنا شد. شیشه شکسته را از لای زخم بیرون کشید و با دیدن لکه های خون روی تیغه تیز لبه شیشه نوشابه آه از نهادش بلند شد و در همان حال دردی سوزنده در سراسر تنش دوید. دستانش می لرزید و مدام زیر لب به باعث و بانی این کار نفرین و لعن حواله میکرد.می گفت: لعنت به هر چی مردم آزار نامسلمونه. آخه جا قحط بود اینجا شیشه شکسته ریختن! دائم سرشو می چرخوند و اطراف می پایید.
ترس، سرما، ضعف تنهایی حالتی بهش دست داده بود که خیال می کرد در عالم برزخ سیر میکند. مدام یاد مرگ تنش را می لرزاند. خدا خدا می کرد کسی از راه برسه و با یک استکان چای داغ یخ تنهایی و ترسش و باز کنه. نیم خیز شد و دستش را روی زانویش گرفت خواست بلند بشه اما درد دست بردار نبود چهار ستون فقراتش تیر کشید و دوباره زمین خورد. اتوموبیلها به سرعت و با بی تفاوتی از کنارش عبور و میکردند فریاد و ناله اش توی نعره پر دود موتور اتوموبیلها گم می شد.
به پشت خوابید و به آسمون خیره شد. سیاهی قیرگون آسمون و لکههای درخشان ستاره او را به یاد تخته سیاه تازه کلاسشان در دوره ابتدایی انداخت. همه بچهها شوق و زوقشان آن روز فقط این بود که روی سطح صاف و سیاهی یک دست تخته سیاه جدید کلاس با گچ سفید چیزی بکشند و خط خطی کردن را تمرین کنند.
خانم معلم دائم مراقب بود که بچه های شر کلاس به تخته آسیبی نرسونند. حتی به در و دیوار کلاس هم حساس بود و دوست نداشت کسی به ساختمان کلاس بی احترامی کنه. برام این رفتار معلم عجیب و جالب بود. به خاطر همین حساسیت خانم معلم چند تا از بچه های شر کلاس برای آزار و اذیت خانم معلم هم که شده به در کلاس لگد می زدند و حتی یکبار تصمیم گرفتند درب کلاس را دستکاری کنند تا با ورود معلم بیافته روی اونو...اما خانم معلم با صبر و مدارا تلاش می کرد اونها رو از این کار منع کنه. اون مرتب از احترام و قداست معلم و کلاس می گفت.
چند وقتی بود که از خانم معلم خبری نداشت. شنیده بود که به خاطر بیماری سخت و صعب العلاجی زودتر از موعد بازنشسته شده و بی خبر به جایی نامعلوم سفر کرده. بعضیها جور دیگهای فکر میکردند مرگشو عادی نمیدونستن. نزدیک خونه اش یه ماشین بهش میزنه و... راننده تن زخمی و درهم شکسته معلم وسط کوچه رها کرده فرار کرده. آنقدر مردانگی نداشت که پای کارش بایستد و جرمش را به گردن بگیرد یا حداقل کمکی کند. به خاطر دیر رسیدن آمبولانس و خونریزی شدید از دنیا رفته. مدتی به خاطر همین قضیه دل و دماغ هیچکس و هیچ کاریو نداشت.
دستی به پهلوش کشید. درد و خونریزی باعث ضعف بیشترش شده بود و حتی حال ناله کردن هم نداشت. به فکر خودش نبود یاد بچه هاش افتاد که باید اگه زودتر خودشو به خونه نرسونه ترس و نگرانی بچه ها بیشتر آذارش می داد. چیزی به اذان صبح نمونده بود. بندگوی مسجد خش خش کنان شروع کرد به پخش مناجاتی ملایم و سوزناک قبل اذان: السلام علیک یا ایتها الصدیقه الشهیده...دلش لرزید و اشک توی چشماش جمع شد. تازه یادش افتاد که ایام فاطمیه هستش.
تازگیها زیاد تو اینترنت پرسه میزد و چیزایی و رو میدید و می شنید که براش تازگی داشت و با اعتقاداتش جور در نمی اومد. با چند نفر دوست شده بود که هر روز به شبهههای تازه ته دلشو خالی میکردند. چه شهادتی؟ چه عصمتی؟ کی گفته درو سوزوندن و پهلو شکستن...؟ توسل به اهل بیت شرکه و... روزی نبود که شک و تردیدی جدیدی رو تو صحن دلش نکارن و افکارشو آلوده نکنند. انگار که مامور شده بودند که اونو از اعتقاداتش بیزار کنند. دیگه مثل سابق نبود. شور و شوق و علاقه برای شرکت تومجالس روضه و ذکر مصیبت مثل سابق نبود. تنهایی و درموندگی و غصه دوری از مجالس روضه فاطمیه. با خودش عهد کرد که اگه نجات پیدا کنه سلامتیش دوباره برگده قربونی نذر مجلس روضه حضرت کنه.
چشماشو باز کرد. روی تخت بیمارستان افتاده بود. پرستار جوانی بالای سرش ایستاده بود و داشت سرم عوض می کرد که ناغافل نگاهشون به هم گره خورد. با تقلا و فشار دستشو بالا آورد و با اشاره پرستارو صدا کرد. پرستار خم شد. پرسید: منو کی اورده اینجا؟ چه مدته اینجام؟...پشت سر هم سوال می کرد که پرستار دستشو به نشانه سکوت به دهانش نزدیک کرد و بعد با ارامی گفت: چیزی نیست. حالت خوب میشه. دو شب پیش یه روحانی سیدی تورو اینجا آورد. نزدیک مسجد و موقع برگشتن از نماز متوجه صدات میشه اورژانس خبر می کنه...
بسم الله الرحمن الرحیم
بازهم چرخ روزگار چرخید سایه شاخص تاریخ انقلاب بر پای شخصیت آسمانی تو آرام گرفت. باز دلم تنگ تو شد مرغ دلم راهی مشهد شهادتت شد. باز هم اشک قلم می خواهد برایت سینه کاغذ را در فراقت بشکافد و ناله کند:
دوربینش ذره بین بود و ذره ذره جستجو می کرد تا اکثیر جوانههای هستی و حیات جهان ماده را در معراج خاک و خمپارهها درو کند و غایة القصوای مهاجران الیالله را بچیند. کاوید تار و پود نقشه سیره و سلوک عرشیان را در نقوش سیما و سیره فرش نشینان. گنجی یافت که جویندگان، سالها در "نقشه جنگ" کمتر یافته بودند. یابندهترین بود در مقام جویندهترین و پویندهترین.
از شرق تا غرب جمهوری نوپای اسلام را در جستجوی اکثیر اعظم پیروزی یک ملت با قامهای شیشهای دوربین سیر کرد و دریافت "جنگ" را که "گنج" است و مدفون در کرانههای نیلگون جزیره مجنون و خرمشهر و لیلی سعادت را از دو کوهه تا فکه هروله کنان به زنجیر صوت و تصویر کشید و با طرحی نو از فتح و الفتوح پر راز و رمز فاتحان، روایتی ناب، باب کرد از لیلی و مجنون قرن 21!
او چهره کریه جنگ را به کارگاه تدوین دین برد و در آزمون کارگردانی سینمای جهاد و معنویت تا آخرین نفس دوید و اولین قام جام شهادت را نیز بالای سر برد. او اثبات کرد که این نبرد عظیم جنگیدن با خود است و نه خدا. او نشان داد که مجاهد ایرانی به کشتن جبار صفتان و سفاکان می اندیشد نه به کشتار؛ تا نبرد ما برای رشدی پاک باشد نه مشتی خاک. او از دل دیو جنگ فرشته صبر و ایثار و استقامت و پایمردی یک ملت را بیرون کشد.
او عیان دیده بود ردپای شهادت را. او استشمام کرده بود عطر خوش وصال یاران را. تا آنکه سروش غیبی آمد: بمان و بخوان به نغمه خوش نوای جدایی خداییمردان بُبریده از نیستان عالم قدس. بلبلی را می مانست "کزیاد رفته باشد" و "مانده باشد در دام" قفس تنگ دنیادوستی دوستان دیروز و دشمنان امروز و بسوزد در هجران یارانیکه رفتهاند نوبت به نوبت؛ تا او بماند با دنیا دنیا رنجوری از بیوفایی بازماندگان و میراثخواران؛ تا تلاوت کند تراوت تربیت محمدی را از تربت سرخ کربلای ایران در قاب افتاب جماران. گرم گرم در آغوش کشیدی رنج یافتن گنج گم شده خلقت را در پایان هزاره زر سالاران.
بسیاری دنبال دفینههای طلا و مس بودند پشت خط شهرها وعده ای هم درهوای شکار فتح و ظفر! اما عاشقانه دمید بر نفیر لنز و نگاتیو و نور و صدا و تصویر. شاهکاری 8 ساله را پایه گذاری کرد آن هم با با یک قبضه سلاح سرد دوربین، شکاری کردی در شکارگاه هنر هنرمندان پیشرو هنر مدرن که پیرو زاویه نگاه عارفانهاش شدند وقتی نتوانستند دلیلی بیاورند برای آنچه که سلاح گرم دلیل را بر ان راهی نیست.
ثابت کردی تکنیک و تکنولوژی و هنر ترکیب ابزار است در بازار هنر و صنعت و سیاست و فرهنگ. هنر آن است که ببینی و بچینی از این میانه میدان پر جذبه سود و سرمایه و تجارت آنچه را که نادیدنیست.
تو نما به نما و لوکیشن به لوکیشن و صحنه به صحنه و سکانس به سکانس منش مردان معرکه خون و شمشیر را به قلم صورت و نمایش کشیدی و به استقبال حوادث تلخ و ناگوار ملت شبیخون زده رفتی تا محک بزنی ذات هنر ماده صفت را با سنگ سنگر "حماسه و عرفان"، تا برهان باشد بر یاوه سرایی درشت نویسان نا درست نویس آداب جنگ و جهاد و شهادت؛ تا بدانند شومی نغمت جنگ را می توان به دم مقدس شاهدان و شهیدان به نعمت نعیم تبدیل کرد.
جنگ نغمه شوم مرگ است در شامگاه تفرج شیطان. مرد آن است که تلخی شوم را شیرین کند و زهر را نوش با کیاست. جنگ زهر چنبره طاغوت را زدود از تن و جان ایرانی تا از خواب نوشین بامداد رحیل پیروزی، به بیداری اسلامی بر سبیل سرافرازی و سربازی هجرت کند. این هجرت هاجروار و اسماعیلوار برای ابراهیم زمان امتی ساخت برازنده امام امت(ره).
او دفاعی مقدستر کرد در جبهه مقدس صوت و تصویر انقلاب. میراند نفس اماره در جبهه جهاد اکبر، قبل از آنکه بمیرانندش. همه را پندار این است که تو رفتی و ما ماندیم اما این شمائید که تا همیشه تاریخ نام و یاد و راهتان ستارههای کهکشان سرخ حسینی را تداعی خواهد کرد.
بسم الله الرحمن الرحیم
از خود می پرسم: راستی ما دل هم داریم؟ آن را کجای مزرعه زندگی به چرا رها کرده ایم؟ خواهید گفت: عجیب سوال مسئولانهای! دل داشتن ضرورت است حیات و ممات را برای بنی بشر؛ چه از نوع صنوبری اش چه از نوعیکه کرسی و عرش الهی را در خود بنشاند. عجبی نیست گر خدا خواهد. دل هم که نداشتیم دنیا برایمان تنگ می شد و بی رنگی آسمانش چنگی به دل نمی زد ( این دل را با آن دل یک کاسه کردن نشاید. فتامل!)
خواهم گفت: اگر دل داریم اینهمه دلدار را دلداری و دلدادگی چیست؟ یک خانه و اینهمه صاحب خانه؟!
اگر دل داریم چرا در کوچه پس کوچه های خرابه شهرک محبت این و آن پرسه می زنیم اما کلید شهر دلمان را با سند شش دانگ هواس و هوس خود در تور سفاهت آوراگی و بچارگی پشت قباله خانه دیگران ثبت و ضبط می کنیم؟ گوهر دل را به هر شوهری عروس می دهیم تا شاید از قبل قمار زشت، قمری زیبا و دلکش نسیبمان شود. بده بستانی داریم در این بستان پر داستان!
دل داشتن یعنی خانهای هم که داری چراغی هم باید برایش برافروزی که ایزد را خوش آید و دل هم برایش بسوزد. دلمان سوزی داشته باشد روغنی خالص از اخلاص بیشمار کربلایی کاظم ساروقی بی سواد و رجبعلی خیاطها خواهیم داشت که یک دل داشتند و یک دلدار و نان اخلاص را در روغن زلال ظرف پاک فطرت زدند و به دندان معرفت کشیدند تا لذت شراب توحید در رگهای بندگی را جاری کنند. قرآنی را گرفتند ازبر و برکت انفاس قدسی مردان و زنان حضرت حضور در سرچشمه نور. ما کی از اینهمه سوز سرمای خواب زمستانی بیدار خواهیم شد تا نالهای جانسوز کنیم و با سرمایه آه آن در بازار دلاوران، دلار دل آرای دلیران را سودا کنیم؟ چراغ خانه دلمان بی فروغ است و اجاق درونمان آتش ندارد. خدایا آتشی تا در این خراب آباد "پَست" تن و جان، "ارتفاع" خوش سوختن و خوشی ساختن همه را با داده و نداده اش دریابیم!
در این بحران مالکیت بر زمین نفس، خانهدار شدن یعنی دل به سایه دیوار دیگرانی نبندی که سایه همسایه را بار گرانی می داند و همسایه را بدون سایه نیازش بیشتر میپسندد. دل داشتن یعنی: هر روز بند دل را در فاضلاب فضولی خانه دیگران به آب نمی دهی. هر روز روی بند درخت دلش رخت محبت دیگران را نیافشانی. خانه دل را آنقدر فراخ نکنی که کاروانسراها را تجدید خاطره و بازسازی باشد! این می آید و آن میرود. این میخواهد و آن نمیخواهد. کلیدش دست هرکساست و کس و ناکس برایش اقامت رحل می اندازند.
وقت و بی وقت و شب و روز بی خبر و با خبر با رگبار ورود و خروج خود ما را به سینه دیواره شیطان دوختهاند و ما شدهایم اخراجی در این آمد و شدهای پر خرج و خراج. خرج و خراجش هر گلدانی از صحن و سرای دلمان است که مسافران بی مبالات و رهگذران منکرات می شکنند می چینند گلی را و لگد می گنند گُلها را. شیشه پنجرههای ایمان و اندیشه مان را تا توانسته اند خراش دادهاند و بابتش خراجی هم ندادهاند.
این یعنی بندبازی با بند بند وجودیکه که از جود و کرم صاحبخانه داریم و او را در این خانه جایی نیست. این یعنی بنده خدا بودن و در بند خدا نبودن. این یعنی: اگر خانه ظاهر خدا روی زمین است در دل کویر سوخته و از سنگ سخت خارا، خانه باطن اش از نور و روشنایی ایمان دل مومن است.
این یعنی: بازار دنیا ابزاریست برای معامله دل که اگر ارزان فروختی و به نقد دنیا بر مالک ملک قیامت حرجی نیست اگر درخواست نسیه ورشکستگان بی خانمان مشتری نقد دنیا را به نسیان به باد بسپارد تا سند مالکیت ملک آخرت را بیاورند همانکه رهن اش دل بود و اجاره اش محبت و مودت خدا و اهل بیت اش نسیه آخرت ان را به اغیار فروختیم به نقد.
بسی گفتم و گفتهام بارها: که جنت سهمی از تک سرنشینی دلدارهاست
بسم الله الرحمن الرحیم
گفت: اسم دخترمو طاهره میگذارم.
نیش همه تا بناگوش باز شد:
ـ مثل اینکه یاد دوران سلجوقیان افتادی؟ میخوای یه بلیط مستقیم به 1400 سال پیش برات بگیریم؟ تعارف نکنی ها!
ـ این اسما مال 1300 عهد بوقه! خودتو مضحکه مردم نکن!
ـ بزار تینا، پریا، عسل، فرشته،...اسم قحط بود؟ گشته برامون اسم پیدا کرده!
او که انتظار چنین عکس العملی را نداشت، سکوت و شکست و با غم و تاثر فراوان گفت: مگه این اسم چه عیبی داره؟ چی اسمی بهتر از اسامی و القاب معصومین؟
ـ منکه اسم دخترمو از اسام باستانی و از تمدن خودمون میگذارم. اسم باید با کلاس و مد روز باشه. چه اشکالی داره اسم بچهام عربی و اسلامی نباشه؟ مهم تربیتشه که اسلامی باشه. منکه دوست ندارم بچه ام مضحکه و مسخره ملت بشه. طاهره...!
ـ ببینم تو مگه مسلمون نیستی؟ خب اسمت هم باید رنگ و بوی اسلامی داشته باشه.
ـ این افراطی گریه، من آدم متعصبی نیستم. مهم اینه که اسم قشنگ و خوشایند مردم باشه. بعدش کی گفته باید اسم عربی روی بچه ام بذارم؟ مگه من عربم؟
ـ عزیزم! تو که جد و آبادت مسلمون و شیعه اهل بیت بودن. تو که ادعای مسلمانی داری. میشه رسم آدم اسلام باشه اما اسمش مسلمونی نباشه؟ همین الانش بری ممالک اروپایی و غربی اگه بخوای اقامت دائم بگیری، اگه اسمت اسلامی و عربی باشه شرط جواز ورودتون به اون کشور گذاشتن اسمای مسیحی و اروپاییه. اگه اسم مهم نبود چرا کشورهای سوکلار و لائیک اصرار دارن نباید اسم اسلامی و عربی روی شما نباشه؟ اگه اسم مهم نیست چرا اینهمه روی عنوان و اسم فیلمها و کتابها و نشریات و موسسات و شرکتها اینقدر حساسیت و دقت به خرج میدن؟ اسم و عنوان حکم تابلو و پرچم سر در خونه آدمو داره و هویت و اعتقادات مارو نشان میده. میشه کسی مسلمون باشه اما تابلوی مسیحی یا یخودی یا زرتشتی بالا سر در خونه اش بزنه؟
ـ خب اگه بده چرا آقا( مقام معظم رهبری) اسم دخترشونو بشری گذاشته؟ این کجاش اسم اهل ائمه هستش؟
ـ اولا این اسم از اسامی اسلامی و عربیه. دوما از قرآن انتخاب شده. سوما: بحث من سر این نیست که شما حتما اسم امام یا پیغمبر روی بچه ات بگذاری. مهم داشتن روحیه تعهد دینی و مذهبیه. شما که تو این مسئله کوچیک( به نظر خودت) حاضر نیستی اسم اسلامی و مذهبی روی بچه ات بگذاری نباید تو دینداری و اعتقادات شک کنی؟ اولین مرتبه ایمان نشان دادن علاقه و محبت عمیق و واقعی خود در کوچکترین ابعاد آن است. اظهار محبت و مودت از لوازمه دینه. تولی و تبری از صفات و لوازم اساسی ایمانه. این روایت نشنیدی که می فرمایند: هل الدین الا الحب؟...فردی از امام معصوم پرسید: می خواهم برای فرندم اسمی انتخاب کنم. ایا لازمه از اسامی و القاب شما خاندان اهل بیت استفاده کنیم؟...که این جواب حضرت دادند. یعنی: فرد محبوب و عاشق برای اثبات عشق خود باید خودش را همرنگ معشوق خود کند.
پیروی باید قدم به قدم و در همه ابعاد و زوایای زندگی باشه. نه اینکه مصداق: یومن به بعض و یکفر ببعض باشیم. که هرجا رو به باب میلمون نبود حذف کنیم و هرجا که بود قبولش کنیم. مَثل شما مَثل همون: شیر بی سر و بی یال و اشکم. اما دلیلی بهتر؛ طبق مضمون روایات، یکی از لوازم شفاعت داشتن اسم اسلامی و متناسب با مذهب و تشیع است. لذا بسیاری افراد (ولو خطا کار) در روز قیامت به حرمت نام مقدس ائمه علیهم السلام مورد شفاع قرار خواهند گفت. چراکه نه! وقتی می خواهید اوج دوستی و محبت خود را به کسی نشان دهید نامی را روی عزیزان خود میگذارید که آن نام نزد آن محبوب، محبوبترین است و چه نامی محبوبتر از نام ائمه معصومین علیهم السلام نزد پروردگار.
بسم الله الرحمن الرحیم
بدنی عضلانی و تنومند داشت. چپ و راست از تکنیکهای بدنسازی و پاور لیفتینگ و از جزئیات مسابقات کشوری و استانی می گفت و با آب و تاب و لذت خاصی درباره از اینکه کی چرا بهتره و کدوم سبک پر رونقتر و کی موفقتره در کدوم سبک! جوون بغل دستیش لاغر و کشیده و عینکی مرتب با حرکت تند سرش درست یا نادرست و شاید هم از سر ناچاری تایید می کرد. صندلی پشت سرش بودم و زاویه نگاهم فقط به پس گردنش میخ شده بود و ابعاد گردنش و چیز دیگه ای ازش نمی دیدم.
مرتب بر می گشت سمت راست در عین ادای کلمات نمیرخش هم زیر نور چراغ ماشینهای روبرویی در سایه روشن قرار می گرفت و صورت گرد و گوشت الودش را زمخت تر و مصمم تر و جدی ترنشان می داد. رفتاری مردانه داشت با کمی ته مایهای از غرور جوانی که پشت پست مردانه اش تلاش می کرد پنهان کند. تازه رسیده بودم کنار سواریها که راننده هجوم آوردند: تهران، تهران یه نفر!
عادت همیشگیشون بود. حتی مسافر هم نداشتن می گفتن تهران یه نفر. چشمم به هیکل نتراشیده و نخراشیده اش افتاد. راننده ها دوره اش کرده بوندن.جمع دیگر رانندگان هیکل درشتش تقریبا یک سرو گردن بزرگتر و برافراشته تر نشان می داد و همین بقیه راننده ها به فراست انداخته بود که رفتاری همراه با احتیاط و کمی محافظه کارانه با این جوان داشته باشند و در عین حال تلاش می کردند با احترامی تصنعی نوبت خودشان را به او بدهند. جوان آخرین مسافر را از لابه لای انبوه مسافران بیرون کشیده بود با چرب زبانی و با حرکات دست و سرو گردن مسافر تازه را تشویق به سوار شدن می کرد. راه افتاد. توی دلم خدا خدا می کردم که عشق جاز و راک و...نباشه و با اعصابی سالم و دست نخورده به مقصد برسم.
موقع جادادن چمدونم کف کاپوت پلاستیک بزرگ و مشکی رنگی پر از قوطیهای رنگارنگ با مارکهای عجیب و غریب خارجی و حروف درشت ریز انگلیسی ترسی به جانم انداخت که نکند...با دیدن ظاهر اسپورت شده ماشین همون اول هول و هراسی تو دلم افتاد که با بد آدمی طرفم. ای بخشکی شانس! عجب اشتباهی کردم که سوار شدم. اولش به خودم دلداری دادم که انشاء الله دستش سمت ضبط صوتش هجوم نبره برای خراشیدن پرده گوش و جگر مسافرین. تازه چشمام گرم شده بود که صدای وحشتناک ایتس ایتس ضبطش از جام پروند. مات و شوک زده بلند شدم و نشستم. داشتیم به تهران نزدیک می شدیم.
دیدم ارزششو نداره با این ستون مرکب از عضله و غرور جوانی در بیافتم. بازم سعی کردم بخوابم. رسیدیم ترمینال. سریع پیاده شدم اول از روی احتیاط رفتم سراغ چمدونم و از کاپوت عقب پایین کشیدم. و پول جونو حساب کردم. کشان کشان خودم به محوطه بیرونی ترمینال رسونمدم. یادم افتاد که باید زنگ بزنم. اما...از گوشی خبری نبود. حالم بدجوری گرفته شد. مسافر بغل دستیم قیافه جالبی نداشت و حسابی بهش مشکوک شده بودم اما حالا کار از کار گذشته بود. چند روز گذشت تلفن منزل به صدا درآمد: لطفا تشریف بیارید گوشیتونو از نگهبانی ترمینال تحویل بگیرید! زنگ زده زده بودیم به گوشی کسی که پشت تلفن بود ادرس گرفت و گوشی قطع شد.
باورم نمی شد. گوشیم آنهم وسط تهران درندشت گم بشه حالا قراره خودش با پای خودش برگرده. نامردی نکرده بود و دونه دونه دفترهای شرکتهای مسافرتی رو گشته بود تا اینکه شرکتی رو که اوتوبوسش قرار بود به شهرمون بیاد پیدا کرده بود و داده دست یک راننده آشنا!
گوشیرو گرفتم و هم خوشحال بودم و هم ناراحت. اینکه گوشیم دست آدم نا اهل نیافتاده بود و ناراحت از قضاوتی که درباره جوان به ظاهر لات بی سرو پا کرده بودم.
یاد مرحوم تختی افتادم. خوشحال بودم که در این وانفسای نامردی و ناجوانمردی هنوز رگ و ریشه های نسل تختی هنوز در این کشور نخشکیده. نسلی که قبل از انقلاب برای طاغوت داخلی و بعد از انقلاب برای طاغوت خارجی سر خم نکردند.
بسم الله الرحمن الرحیم
فروردین برای ایرانیها شادی افزون تری نیز دارد؛ هم شادی انقلاب طبیعت و هم شادی انقلاب در شیوه حکومت و لبیک به ندای بیدار فطرت الهی و توحیدی. بهار طبیعت و بهار انقلاب هر دو در نود و دومین دهه(92 شمسی) از سیزدهمین صده شمسی(1300 شمسی) با یکدیگر پیوندی ناگسستنی برقرار ساخته اند. با این تفاوت که یکی بر مدار جبر است و اختیار در آن اعتباری ندارد. لذا جشن و سرور آن چندان پایدار نیست و پایان بهار، پایان خوشیهای فصلی بهارانه است. رشدش پایان می یابد و اما حرکت آن برای ثمر دادن با فصلی دیگر و رنگی دیگر در طول طبیعت ادامه می یابد و به پایان می رسد تا بهاری دیگر. پایبندی به بهار فصل به فصل رنگ می بازد و در فصلی دیگر و با زیبایی دیگر و انقلابی دیگر در طبیعت روبرو می شویم. همین تنوع و تکثر و بی ثباتی به سرعت زیبایی و یاد و خاطره بهار را از ذهنها می زداید.
اما انقلاب ملت ایران بر مدار اراده و اختیار است. طبیعت انقلابی طبیعتی همیشه بهاری است و مدام در حال شکوفه دادن و به ثمر نشستن و رشد و بالندگی است. فصل انقلاب با همه مشکلاتش تازه در آغاز بهار شکوفایی خود با بارور کردن جوانانی دانشمند شهادت طلب در میدان جهاد خودکفایی، انرژی هستهای بالقوه این انقلاب را در 34 مین بهارش بالفعل می کنند. شکوفایی علمی آن هم بعد از اینهمه آسیب و تخریب و محدودیت هر دشمنی را به هراسی ناخواسته می افکند. با اینهمه هجمه رسانه ها علیه نظام اسلامی ایران هنوزهم جوانان ایرانی حاضرند برای کشورشان حتی در عرصه های نوپایی علمی جانبازی کنند حتی اگر به قیمت جانشان نیز تمام شود. 8 سال جنگی که بر ما تحمیل شد ما بدون داشتن سلاح هسته ای و حتی انرژی از نوع صلح آمیز آن در برابر قدرتهای هسته ای دنیا ایستادیم. حال وارثان همان تجربه مقدس در حال گشودن جبهه ای دیگر هستند اما اینبار طول جنگ نه 8سال که شاید 800 سال نیز طول بکشد.
جنگی فرسایشی و طاقت فرساتر. جنگی که نه مرز مشخصی دارد و نه کشتگان و مجروحان آن قابل شمارش. جوانان ایرانی در این جنگ آموختند هدف هرچه قدر بزرگتر و مقدستر باشد دشمنانش سرسختت تر و مصمم تر خواهند بود. ایرانی ثابت کرد که می توان با عده های قلیل در برابر فوجی عظیم برابری کرد حتی اگر این فوج همه قدرتهای دنیای غرب باشد.حال ایرانی آزموده تر از قبل است و دشمنانش نیز داناتر و با تجربه تر از دیروز. تحریم، تهدید، محاصره، تخریب ترور و....همه و همه را بارها درباره ایرانیها آزموده اند. اما آنها تنها یک راه را در طول سالها استعمارگری موفقیت آمیزتر و کم هزینه تر یافته اند آن هم تفرقه و تزلزل ایمان و اراده مردم و مسئولین ملل جهان. تورش می اندازد و از گل الودگی روابط ایرانیها ماهی منافع شوم خود را صید می کنند. ترک و کرد و فارس و عرب و عجم و...مردم و مسئولین، رهبر و مردم، نظام و مردم، ایران با کشورهای مسلمانان همسایه، ایر ان با ملل دیگر،...همه راههایی است که برای ایجاد دشمنی رفته اند( حوادث فتنه 88 نشان داد که دشمن در بخش کوچکی از جامعه تاثیر گذار بوده و برای).ایجاد بدبینی و ترس و التهاب در ملت ایران با سیاستهای دوگانه(هویچ و چماق) مهمترین استراتژی دشمن برای مقابله با ملت ایران بوده.
آنان با این سیاست اتحاد و همدلی و صبر و استقامت و مقاومت فولادین در برابر هر نوع تهدیدی را هدف قرار داده اند تا با بالاتر بردن هزینه داشتن هر نوع امتیاز علمی، در راستای استقلال و خود کفایی ملت ایران بتواند با سست کردن ایمان و امید مردم نسب به درستی تلاشهای انجام شده از این جهت مسئولین نظام را تحت فشار قرار دهند. اما لازم است در اینباره نکاتی چند نکته مهم را یاد این باب آور شویم.
1. ایجاد تردید و تفرقه در موضوع هسته ای ایجاد دو جناح موافق و مخالف میان مسئولین و مردم می تواند اوین قام دشمن برای از میدان به در بردن ایران باشد. لذا باید چاره ای اندیشیده شود تا این تزلزل و ضعف و استیصال دشمن و اینکه توان رویارویی مستقیم با ایران و ایرانی ندارد لذا دست به هر اقدام غیر معقولی و غیر منطقی بزند.
2. انحطاط اخلاقی: اینکه دشمن کثیفترین و رذیلانه ترین روشها را علیه ملت ایران استفاده می کند. بی آبروی غربیها نزد ملتهای شرقی و حتی ممالک غربی موجب شده تا سیاستمداران غربی با تضعیف حاکمیت ملی دول مخالف و یا ایجاد بحران و شورش و کودتا و جنگ، افکار جهانیان را از عمق فاجعه سیاستهای غیر انسانی دول غربی منحرف کنند.
3. ریل گذاری علمی نظام قطعا در مسیر صحیح انقلاب و در راستای استقلال و آزادی و خود کفایی کشور است. لذا دشمن سر سختانه ترین وارد کارزار شده. تمامی ابزارهای و روشهای سیاسی خود را برای متوقف کردن و یا حداقل کند کردن این حرکت پر شتاب علمی و تکنولوژیکی، ایران را زمینگیر کند.
4. هرچند ترور دانشمندان هسته ای میزان خطر پذیری ورود به این رشته را بسیار بالا برد و هزینه آموختن چنین دانشی را بالاتر برد اما با اقبال زیاد دانشجویان به این رشته پس از حوادث تلخ فوق نشان داد ملت ایران دوران بلوغ و رشد خود را پشت سر گذاشته و حتی آسیبهای جسمی و جانی هم مانع ورود ایرانیها به عرصه های علمی و فتح قله های نیرو و انرژی جهان دور از دسترس نیست.
5. اینکه دشمن به استعداد و هوش ایرانی ایمان آورده است(به یاد بیاوریم خیل دانشمندان ایرانی که در نهادها و موسات علمی و تکنولوژیکی آمریکا و اروپا سرآمد و پیشرو هستند و بماند موفقیتهای علمی داخل این مرز و بوم.) لذا از این می ترسد که ایرانیها باوجود اینهمه فشار و تحریم بازهم توانست انرژی هسته ای را بومی کند. لذا حتی با داشتن انرژی صلح آمیز هسته ای نیز امکان دستیابی ایرانیها به هر نوع توان هستهای و غیر هسته ای دیگر را محتمل میداند لذا به قصاص قبل از جنایت روی آورده است تا با دامن زدن رسانهای به این نوع فرضیات و احتمالات متوهمانه، کمی ازنگرانیهای فزاینده امپریالیستی خود بکاهد.
6. شاید بهتر باشد علاوه بر گسترش توان هسته ای گوشه چشمی هم به حوضه های دیگر تولید انوژی طبیعی داشته باشیم و از سرمایه گذاری در این باره کوتاهی نکنیم تا اگر بر فرض غیر محتمل امتیاز انرژی هسته ای را از دست دادیم یا محدودیتی در این زمینه پیش آمد جایگزین مناسبتری برای آن داشته باشیم. حتی کشورهایی با برخوردار بودن از توان هسته ای که هیچگونه نگرانی درباره انرژی هستهای خود ندارد برای کشف منابع دیگر انرژی سرمایه گذاریهای کلانی صورت دادهاند و خود را محدود به یک حوزه نکرده اند.
بسم الله الرحمن الرحیم
زیبایی چهره اش چشمگیر بود. محاسنی بلند و مشکی، صورتی کشیده و چشمانی سیاه و پوستی سفید و روشن. برق نگاهش بیننده را مسحور خود می کرد. از کودکی علاقه خاصی به داشتن قیافهای روحانی و معنوی داشت. بارها تصاویر و پیامهای رهبر مجاهدین را از شبکه های ماهوارهای دیده بود. کلام گیرایی داشت.
خواندن مدام آیات قرآن آن هم با حالت و صوت خوش در هر جمله ای که میگفت بر ابهت و جذابیتش می افزود. دیده بود که چگونه مردم برایش از جان و دل احترام می گذارند خیلی او را نمی شناخت. فقط گه گاهی از پسر عمویش چیزهایی به گوشش خورده بود. تصمیم گرفت به گروهشان بپیوندد.
در اولین دیدار مستقیمش با رهبر مجاهدین چهره جهادیاش عشق و علاقه و ارادتش را به او صد چندان کرد. نحوه کار با انواع سلاح را آموخت. دوره فشرده رزم چریکی و کار با انواع سلاح و مهمات را یاد گرفت. احساس می کرد در جنگهای صدر اسلام و در صف مجاهدین و صحابه در برابر مشرکین و کفار قرار دارد. لحظه شماری می کرد تا هر چه زودتر با دریدن سینه این کفار پلید و دشمنان صحابه مجوز بهشت ابدی را کسب کند!
وارد روستا که شدند با تصرف منطقه او را مامور پاکسازی بخشهای مسکونی پایین دهکده را به او محول کردند. خانه ای با معماری زیبا توجهش را جلب کرد. دود باروت و آتش موشکها دیدش را کم کرده بود. کمی صبر کرد تا مقداری از دود و گرد و خاک کاسته شود و شعاع دیدش بیشتر شود. هنوز بوی خون و تصویر تکه های بدن کشته ها و دیوارهای سوراخ سوارخ شده فضایی دلهره آور و مشمئز کننده بوجود آورده بود. می خواست بالا بیاورد.
در حال زیر و رو کردن اسباب و اساس خانه بود. جنازه زن جوانی با کودکی در بغلش توجهش را جلب کرد. کودک هنوز نیمه جانی در بدن داشت بر بدن مادر چنگ می زد و ناله می کرد. گوشه اتاق کنار دیواری منهدم شده میان تعدادی کتاب که روی زمین پخش شده بود چیزی دید که به نظرش عجیب آمد.
زیر تکه های آجر و تلی خاک عبارت زیبای "قرآن کریم" به خط عثمان طاها و رنگی طلایی از زیر گرد و خاک و سیمان خود نمایی می کرد. قرآن را برداشت و بوسید و ورق زد. آخر کتاب تصویری از زن و مردی جوان جلب توجه می کرد که در برابر قبه سبز نبوی در مدینه منوره عکس یادگاری گرفته بودند. پایین عکس نوشته بود: آغاز اولین فصل بهار زندگی.
تلاشش بی فایده بود. هیچ مدرکی مبنی بر کفر و شرک و بت پرستیشان پیدا نکرد. می خواست ته دلش کمی آرامش وجدان پیدا کند برای ادامه جهاد مقدسش با کفار و کشتاربیرحمانهشان! بهشتی را که با همه لذتها و اماکاناتش در عالم خیالاتش ساخته بود و برای به ورود به آن دست از پا نمی شناخت در برابر دیدگانش آرام آرام رنگ می باخت.
تصمیم گرفت برگردد اما...به یاد چند هزار دلاری افتاد که قرار بود ماه به ماه در قبال خدمتش دست پاداش بگیرد. یاد روزهایی فلاکت و بدبختی و فقر و بیکاریش افتاد. پاهایش سست شد. ماند اما اینبار برای سرهای بیشتر جایزه هم می گرفت. اولین دلارها را که دریافت کرد دیگر رفتن به بهشت برایش جاذبه ای نداشت. در حالیکه طلا و جواهرات جنازه ها را حریصانه از بدن بی جان جنازه ها جدا می کرد با خودش زمزمه می کرد: سکه نقد به از بهشت نسیه!
بسم الله الرحمن الرحیم
شکسته ساقه گلی که غِلمان و حور بهشت مست رایحه طهور او بود! نور بود و نار حسد اهریمن بد گهر تاب طَیران مرغ بهشتی را نداشت در جهنم افکارش و امیالش. تنور فتنه برافروختند و سوختند تن خسته یگانه هستی را. رذیلانه دریدند حجاب حرمت عصاره مدینه فاضله نبوت را. تو گویی شغالان و کفتارانی بودند که سلاحشان توحش و طعامشان جز خون خوبان نیست.
چشم سیرت فطرت و صورت بشریت در چشمه زلال سلاله بنی هشام باز شد و از زمین مرده حجاز دریا دریا حریت از الههها جوشید و شوره زار جنود شیاطین شد مرغزار شیرین بندگی الله. شیاطین انس و جن را این جوشش خالص توحیدی خوش نیامد و به خروش آمدند و با هر اهرمی هرمی اهریمنی ساختند در برابر کعبه بلند اخلاص و توحید. بند بی بند و باری بنی امیه را به دست و پای حکومت نوپای احرار کشیدند تا با بند بندگی خود ملت اسلام را از بندگی خدا جدا کنند.
شرف اشرفیهای بازار بت سازان چنان با اشرافیت جاهلی گره خورده بود که نبود یکی با بود دیگری برابری می کرد. پیروان بنی اسرائیل هم برای چنین روزی آیه های هزار و یک شب صهیون را بر سطر سطر تلمود[1] و زوهر[2] مرور می کردند برای مصلوب کردن مسیح خاتم. به صلیب هم کشیدند اما اینبار زاده مسیح خاتم را بر صلیب دیوار و مثمار در.
در و دیوار بی جان را گداختن با آهن تافته غیض و غضب، آخرین حربه نامداران شرک و کفر و نفاق دیروز و مسلمانان ناسالم امروز بود؛ اما باخت آنکه تاخت و تاز کرد در حریم حرم وحی که نه با آلالله که با الله در افتادتند و سرنگون شدند در چاه ویل آه و ناله و نفرین ملائکه مُلک و ملکوت.
آتش زدن بر ساقه ریحانه امامت و ولایت، بر سیاق سابقه خوی عربیت و بدویتشان بود. پشته پشته هیزم تفرقه را پشت باب مدینه النبی شعله ور کردند برای خشکاندن ریشه نهال بیشه هدایت با تیشه زهرآگین کارگاه سقیفه. شیطان خود جلودار بود در این معرکه و هر لحظه بر آتش نبرد میدمید و اشعار بدر و خیبر و احد و ... را در رسای ناکامی سران شرک و نفاق سوگوارانه زمزمه میکرد. کینه همان کینه بود و از همان کانون تیر ترکشش کمانه میکرد در مسیر قافله نور اهل بیت.
سالها در کمین بودند خفاشان خرابههای خیبر و جاماندگان از اردوگاه ورشکسته احزاب. یار غار بودند و صاحب مثمار و صحابه بی شمار گرد نبی اخیار. نزدیک شدند در پوست تظاهر و نقاب شعائر، آنقدر که کارگر افتد ضربت دشنه تشنه انتقام قوم جهود(یهود). دشنهای که سخت سیرابش کرده بودند از زهر کین دیرین آموزههای یهود و آبدیدهاش کرده بودند در پس اقتدا به موسی و جستجوی عیسی(مسیح)، برای چیدن میوه ولایت از شجره طیبه عصمت و طهارت.
دشنههای نفاق پی در پی فرود آمدند و قطره قطره سرخی خون اولین فدایی ولایت بر صورت زمین رد پایی از مظلومیت ابدی حاملان امانت امامت و ولایت را به ثبت جهانی رساند. آن زمان که آسمان نیلگون چهره مام امام هدایت از ظلم دیو و دد به سرخی و کبودی نشسته بود، ظلمی رفت بر ظلم ستیزان که زدودن چهره کریه بنیانگذارانش سالها خِرَد نابخردشان را به تکاپو انداخت، با اجیر کردن مزدوران قلمدار قلمرو حدیث و تاریخ و جعل و تحریف و تغییر تا به امروز.
در آن ساعات شوم، ثمر ولایت با مثمار شقاوت چنان پرپر شد که بازوان خیبر شکن مولا نیز در حصر خدعه و نیرنگ اصحاب خار خیبر را یارای یاوری نبود. داوری هم نبود در در همان برهه ابرهه بودند در ارض مقدس رسولان، سوار بر مرکب طغیان با تاختن به سوی قبله ولایت. قبیله قبیله هجوم آوردند چون قوم خونخواری بی قرار بر مرزهای آل اطهار. فراموش کردند که ابابیل انتقام الهی بر تنگه "إِنَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصَادِ" دلتنگ تاختن بر قوم هزار رنگ، از تبار ننگ و نیرنگ است اما قوم شوم شرک را چه رسد که بر آستان رسالت و نبوت دندان طمع تیز کند آنگاه که خطبه حصن حصین "لایمسه الا المطهرون" را به نام اهلش خواندند.
کجاست برپاگر دادگاه "اول ظالم"( ظلم حق محمد و آل محمد) تا بشناسیم "آخر تابع له علی ذالک"شان را؟ کشیم تیغ انتقام خنجر مودت آل عبا بر حنجر پیشوایان ظلالت و اعداء؟
کجاست عالِم اسرار مصحف سرخ ولایت؟
کجاست جامع اوراق پاره پاره آیات الهی بشکفته در خون؟
کجاست ناجی کشتی پهلو شکستگان طوفان بلای امت؟
کجاست رسواگر سامری عصر اول و آخر، تاسیه روی شود هرآنکه یار شیطان بود و غمخوار غاصبان ناخلف خلافت و دشمن اهل عصمت و طهارت؟
کجاست نغمه غم ناسروده و فروخورده مادر و نوح نوحهگران در شهادت غریبانه اُّمُّ الائمه؟
کجاست تنها بازمانده "قلیل من الآخرین" و مدافع جایگاه تبسم نشکفته سلسله "سابقون السابقون" بر لبهای خاندان وحی تا این بار نیز بشکافد تیغ انتقامش زخم کهنه امت واحده را؟ تا از پرده برون افتد راز پوشیده هزار ساله صورت خندان امامت امت در بقیع، بیت الاحزان، کوچه بنی هاشم، محراب کوفه و قتلگاه کربلا؟ تا درمان کند زهر زخم سیلیهای پی در پی نااهلان و نامحرمان غاصب را بر گونه گلگون عصاره عصمت؟
بسم الله الرحمن الرحیم
کنترل را دو قبضه در آغوش کشیده است طوریکه بچه تخس همسایه از اسباب بازی دیگران آویزان می شود. دراز به دراز پشت به هم جلوی تلویزیون لم داده است. هیچکس حریفش نیست وقتیکه تا شعاع چند متری جلوی تلویزیون را قرق میکند. عادت همیشگیاش است که فاتحانه و با غرور وارد منزل میشود و با عجله و حریصانه دنبال هر چیزی که شبیه کنترل باشد بگردد.
با بی تفاوتی از جلوی همه رد میشود و شروع میکند به بازی همیشگی شبکه گردی همه ماتم میگیرند. با خونسردی مثال زدنی شبکه های مختلف سیما را یک به یک دید می زند آنهم با سرعت مافوق صوت!(همان بلایی که بعضی دکترها سر بیمارانشان بخت برگشته بیچاره میآورند. هر نفر یک دقیقه بدون وقت اضافه و تلف شده مورد معاینه و معالجه قرار میگرند). یک ساعتی گذشته است و همه همچنان ناراحت در حسرت رها شدن پرنده کوچک کنترل از چنگال اسارت این دیو خانگی سرکش هستند.
شبکه های مختلف را عجولانه و سرسری تند و تند از جلوی چشمان بی تفاوتش رژه می روند . دکمه های کنترل انگار تحمل فشار انگشتانش را ندارند و در برابرش مقاومت میکنند. اما سرعت انتقال تلوزیون از شبکه های به شبکه دیگر با چند ثانیه مکث همراه است و همین چند ثانیه هم می تواند سرنوشت ساز باشد. دقایق به کندی می گذرند و او همچنان در انتظار پایان این درام غمناک. که خرخر خوابش حکم زنگ اخبار را برای همه پیدا کرده که تا صدایش در فضای خانه می پیچد و خبر خوشی است برای چند ساعت خود خوری و حرص و جوش کل اعضای خانواده.
با شور و اشتیاق فراوان دسته کنترل را از میان آغوش دیو بیرون میکشد. ایوب خم می شود و کنترل را همانجا که افتاده بر می دارد درست روی سینه دیو که پنجه هایش چنان که گویی عقاب در انتظار شکار صید نگون برگشته باشد بر می دارد. آنقدر به دیو نزدیک شده است که صدای خرخر زنگدارش مثل زوزه گرگ به گوشش میرسد.
سر بلند می کند و به ساعت نگاه می کند. ساعت از 12 هم گذشته. پشیمان می شود. گوشه ای خلوت و دنج پیدا می کند. حالا توفیق اجباری خواندن کتابی را پیدا کرده که مدتهاست آرزوی خواندنش را داشت. زیر نور چراغ مطالعه شروع میکند: بسم الله الرحمن الرحیم...
چند سالی گذشته است. دیو که سن و سالی هم از او گذشته همچنان با سرسختی و عطش بیشتر در حال زیر و رو کردن کانالهای رنگارنگ تلوزیونی است. کانالها بیشتر شده و صبر او هم کمتر. همچنان بی توجه به همه جا و همه کس روبروی صفحه بزرگ تلویزیون را به اشغال خود در آورده است.
خیره شده، چشم در چشم بازیگران و مجریها چشم می دراند با نگاه هیزش قد و قامتشان را ورانداز میکند؛ کم مانده دست انداخته یقهشان را بگیرد و از قاب تلوزیون بیرون بکشد. حالا دیگر ایوب روی خودش کنترل بیشتری پیدا کرده. بسیاری از آثار شاهکارهای ادبی ایران و جهان را با ولع و اشتیاق مطالعه کرده. مقالات بسیاری از او در نشریات منتشر شده است. استاد رشته ادبیات نمایشی شده است. حالا دیگر رسانهای شده است برای خودش. گه گاهی از صدا و سیما برای ضبط گزارش و مصاحبه اختصاصی به سراغش میروند.
بسم الله الرحمن الرحیم
کتاب هستی در دو نسخه صادر شد؛ تکوین و تشریع. کتاب وجودمان را هم با حرکت قیام و سجود و بندگی تکوین و تشریع اعراب گذاری شده است. نسخه صامت(ساکت: قرآن) را تنها نسخه ناطق معنی میبخشد. قرائتها از سبک زندگی مختلف است آنچنانکه با پای چوبین اندیشه و عقیده خود نمیتوان راههای آسمانی سعود به قلههای سعادت را شناسایی کرد.
قرائتها از فلسفه خلقت هستی گوناگون است. تنها قرائتی معتبر است که رسم الخط سلسله مطهر آلطه را بر صفحه صفحه صحیفه آفرینشش نشان دهد. بیایید کلمه به کلمه نسخه خطی حیات و هستیمان را با نسخه اصل و منحصر به فرد شاهکار آفرینش، قرآن صامت و ناطق هماهنگ کنیم. بگذاریم تیک تاک ساعات کوتاه زندگیمان با ضربان منظم قلب عالم تنظیم شود، چراکه سرعت دقیقه شمار و ثانیه شمار ساعت قیامت شتابان است. تنها فرصت کسب نمره قبولی در امتحان نهایی"والعاقبه للمتقین" را با مشروط شدن از دست ندهیم. بیایید تسلیم شویم در برابر سپاه رحمت اسلام تا وانگه مسلمانی چو سلمان گردیم.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
لینک دوستان
آوای آشنا
فهرست موضوعی یادداشت ها
اشتراک